حاتم طایی

افزوده شده به کوشش: زهرا شریفی

شهر یا استان یا منطقه: nan

منبع یا راوی: ل. پ. الوال ساتن، ویرایش اولریش مارتسولف، آذر امیرحسینی نیتهامر، سید احمد وکیلیان

کتاب مرجع: قصه‌های مشدی گلین خانم - ص ۱۱۹

صفحه: ۲۱-۲۷

موجود افسانه‌ای: دختر ماهی - اژدها - پادشاه خرس‌ها

نام قهرمان: حاتم طایی

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: اژدها - ملکه - پادشاه خرس‌ها

حاتم طایی از قهرمانان افسانه‌ای است که به بخشندگی و گذشت معروف است. در این قصه جادویی، کمک قهرمانان از جانب غیب فرستاده میشوند چرا که انگیزه قهرمان قصه جلب رضایت خداست. نکته برجسته این قصه که ریشه در درکی عرفانی دارد، عدم توقف در مقابل موانع متعدد تا رسیدن به مقصود است. توقف در مقابل مانع، خوشی کاذب (دختر خرس، دختر ماهی) و سرگردانی را به دنبال دارد.

در زمان قدیم سلطانی بود به نام حاتم طایی. یک روز وقتی از شکار بر می‌گشت دید جوانی مثل ماه شب چهارده توی بیابان در خاک می غلتد و ناله می‌کند. رفت بالای سرش و پرسید: چه شده؟ جوان گفت: برای چه می‌پرسی؟ گفت: میخواهم کمکت کنم. جوان گفت ای برادر عزیز، من پسر سلطان شام هستم. یک روز عکس دختر بازرگانی را دیدم و عاشقش شدم. دست از تاج و سلطنت شستم و به خواستگاری او آمدم. دیدم هزار هزار مثل من خاکستر نشین دارد. دختر از خواستگارها سئوال‌هایی می‌پرسد که هیچ کس نمی‌تواند جواب دهد. حاتم گفت: بلند شو ای جوان! من به خاطر خدا به تو کمک می‌کنم. بعد جوان را که اسمش احمد بود از روی خاک بلند کرد و برد به شهر خودش. پس از سه روز با احمد حرکت کردند به سمت شهر شاه آباد. وارد شهر شاه آباد که شدند غلامان ملکه آنها را به مهمان خانه بردند. هر کس وارد آن شهر می‌شد، غلامان به او غذا و بعد یک بشقاب زر می‌دادند. حاتم و احمد وقتی وارد میهمان خانه شدند، گفتند ما غذا نمی‌خوریم، زر هم نمی‌خواهیم. خبر برای ملکه بردند که دو نفر آمده‌اند نه غذا میخورند و نه زر می‌گیرند. ملکه آنها را خواست و از پشت پرده علت کار آنها را پرسید. حاتم گفت: ما خواستگار هستیم و تا شما قول ازدواج به ما ندهید دست به سفره نمی‌زنیم. دختر گفت: من یک سئوال دارم هر کس جواب سئوالم را بدهد من از آن او هستم. حاتم قبول کرد که جواب سئوال او را پیدا بکند. قرار شد بعد از ناهار، ملکه سئوال خود را بگوید. وقتی ناهار را خوردند دختر گفت: شخصی هست که روزی سه بار فریاد می‌کشد:« یک بار دیدم بار دیگر هوسه» ببینید چه دیده که این را میگوید. حاتم گفت: بسیار خوب، من می‌روم. احمد پیش شما باشد. من به خاطر خدا به او قول داده‌ام دست شما را در دست او بگذارم. دختر گفت: تا زنده است در میهمان‌خانه من از او پذیرایی میشود. احمد اتاقی در کاروانسرا اجاره کرد و موقع غذا خوردن به میهمان‌خانه می‌رفت.‌ روزی پنج اشرفی هم پول به او می دادند. حاتم از دروازه شهر بیرون آمد بعد از دو شبانه روز راهپیمایی رسید به جایی که دید، گرگی آهویی را شکار کرده. آهو به او التماس می‌کند که: بچه‌هایم گرسنه مانده‌اند، به من رحم کن. حاتم به گرگ نهیب زد که مگر از خدا نمی‌ترسی؟ گرگ گفت: اگر من آهو را رها کنم تو شکم مرا سیر میکنی؟ حاتم گفت: بله. گرگ، آهو را رها کرد. بعد به حاتم گفت من گرسنه‌ام. حاتم گفت: من اینجا گوشت ندارم از کجای بدنم ببرم بدهم تو بخوری؟ گرگ گفت: از رانت. حاتم کارد کشید و قسمتی از رانش را برید و انداخت جلوی گرگ. او هم گوشت را خورد و رفت. حاتم از شدت درد بیهوش شد در این موقع دو تا شغال نر و ماده آمدند. نره گفت: این حاتم طایی است آن گرگ و آهو هم اجنه بودند، می‌خواستند کاری کنند که حاتم به دست خودش خودش را ناکار کند. شغال نر به شغال ماده گفت: تو باردار هستی، همینجا بمان تا من بروم دوای درد حاتم را که مغز طاووسی در مازندران است بیاورم. شغال نر تا شب خود را به مازندران رساند، کله طاووس را کند و فردا ظهر خود را به حاتم رساند. مغز کله طاووس را در آوردند و روی زخم حاتم گذاشتند. بعد از ساعتی حاتم به هوش آمد دید یک جفت شغال بالای سرش ایستاده‌اند تا آفتاب روی او نتابد. حاتم به آنها گفت: من چطور محبت‌های شما را جبران کنم؟ شغال نر گفت: این دور و بر چند تا کفتار هست که هر وقت خدا به ما بچه می‌دهد، می‌آیند و آنها را می‌خورند. حاتم گفت: مرا پیش آنها ببرید شاید کاری کردم که آنها دیگر به بچه‌های شما دست نزنند. حاتم را بردند جایی که کفتارها بودند. حاتم به کفتارها گفت: من از شما خواهش میکنم که بچه‌های این شغال را نخورید. گفتند: پس ما برای غذایمان چه کار کنیم؟ شغال نر که پشت سر حاتم ایستاده بود گفت: ما خوراک دو ماه شما را به گردن میگیریم. کفتارها قبول کردند. حاتم با شغال‌ها وداع کرد و به راه خود ادامه داد. رفت و رفت تا تشنه و گرسنه شد. توی بیابان چیزی برای خوردن پیدا نمی‌شد. در این موقع پیرمردی با ریش سفید پیدا شد. یک کوزه آب و یک قرص نان در دست داشت آن را به حاتم داد و بعد گفت: قدری که جلوتر رفتی میرسی به یک دو راهی. هر دو راه به کوه قاف می‌رسد. راه دست راست نزدیک اما پر از خطر است. راه دست چپ دور اما بی خطر است. حاتم از راه دست راست رفت یک وقت دید یک گله خرس دورش را گرفتند. خرس ها حاتم را بردند پیش پادشاه خودشان. خرس به حاتم سلام کرد و گفت: من از بزرگان خود شنیده‌ام که جز حاتم طایی کسی از آدمیزاد اینجا نمی‌آید. برای حاتم غذا بیاورید. رفتند برای حاتم چند تا سیب و گلابی آوردند. بعد پادشاه خرس‌ها گفت: ای حاتم من دختری دارم که تا به حال کسی را لایق همسری او نیافته‌ام. میخواهم او را به زنی به تو بدهم. حاتم گفت: آخر من چطور با یک خرس عروسی کنم؟ شاه غضبناک شد و دستور داد او را به بند بکشند. بعد از یک هفته باز شاه خرس‌ها حاتم را خواست و حرف خود را تکرار کرد. حاتم رفت و دختر را دید. بالا تنه‌اش مثل آدمیزاد و پایین تنه‌اش مثل خرس بود. باز حاتم قبول نکرد او را به زندان انداختند. شب حاتم آن پیرمرد را در خواب دید. پیرمرد گفت ای حاتم هیچ چاره‌ای نداری جز عروسی با دختر خرس. تو قبول کن بقیه‌اش با من. بعد از یک هفته باز پادشاه خرس‌ها حاتم را خواست و حرف خود را تکرار کرد.حاتم پذیرفت.یک ماه گذشت. حاتم کم کم دختر را راضی کرد که پدرش به او رخصت رفتن بدهد. دختر خرس گفت: قول بده که دوباره برگردی پیش من. حاتم قول داد. دختر پیش پدرش رفت و رضایت او را گرفت. بعد یک مهره از گردنبندش در آورد و داد به حاتم و گفت: ای حاتم این مهره را پیش خودت نگهدار، تو را از زهر جانوران و آتش و دریا حفظ می‌کند. شاه هم عصایی به او داد و گفت: اگر در دریا بیفتی این عصا ترا مثل کشتی به هر جا بخواهی می‌برد. حاتم رفت و رفت تا رسید به یک چشمه آب دید رختخوابی لب چشمه انداخته‌اند اما کسی پیدا نیست. یک وقت دید جوانی آمد و به حاتم سلام کرد و پرسید تو کی هستی و کجا میروی؟ حاتم قصه خود را تعریف کرد. در این موقع یک نفر که دو کاسه شیر برنج و دو قرص نان در دست داشت پیدا شد. جوان و حاتم غذا را خوردند. بعد جوان به حاتم گفت یک مقدار که جلوتر رفتی میرسی به دو راهی. راه دست راست دور اما بی خطر است. راه دست چپ نزدیک است اما هم دریا در جلوی راهت قرار دارد و هم خطر! حاتم آمد تا رسید سر دو راهی. از دست چپ رفت. از دور شعله آتش دید، رفت جلو دید اژدهاست و از دهانش آتش بیرون می‌آید. اژدها حاتم را بلعید. مدت دو شبانه روز در شکم اژدها بود و از پس آنجا راه رفت دل و روده اژدها را له کرد. اژدها دید غذایی که خورده هضم نمیشود، دل و روده‌اش هم دارد له و لورده میشود، حاتم را استفراغ کرد و بعد پا گذاشت به فرار. حاتم رفت لب دریا لباس هایش را کند که بشوید ناگهان یک دست از توی دریا بیرون آمد و گریبان او را گرفت، لباس‌هایش را هم با دست دیگر برداشت و حاتم را کشید توی دریا. به ته دریا که رسید دست او را برد توی یک باغ که نازنینی آنجا نشسته بود. نصف تنش آدم و نصف دیگرش ماهی بود. گفت: سلام حاتم. چند روز است که منتظر تو هستم. بنابر گفته بزرگان ما، تو باید دو روز پیش میرسیدی بنشین و غذا بخور. وقتی غذا خوردند دختر گفت مرا برای خودت عقد کن. حاتم امتناع کرد. دختر گفت میخواهی بگویم هر تکه گوشتت را یکی ببرد. حاتم ناچار پیشنهاد دختر را قبول کرد. سه روز آنجا بود بعد به دختر گفت: برای انجام کاری اینهمه خطر را به جان خریده‌ام و باید بروم. دختر گفت: اگر قول می‌دهی که برگردی پیش من قبول میکنم. حاتم قول داد. بعد دختر حاتم را پشت خود نشاند و رساند به آن طرف دریا و گفت همین راه را که بروی می‌رسی به کوه قاف. حاتم دو روز در راه بود تا رسید به پای کوه دید آنجا چشمه آبی است و درخت های سبز قشنگ دورش. پیرمرد درویشی آنجا نشسته بود. حاتم سلام کرد. درویش جواب سلام او را داد. گفت: به چه جرأت و قدرت و برای چه کاری اینجا آمده‌ای؟ حاتم گفت: به قدرت خدا آمدم تا بدانم صدایی که میگوید: «یک بار دیدم بار دیگر هوسه» چیست؟ درویش گفت: اما جان به در نمی بری. یک وقت حاتم دید از جانب غیب سفره‌ای پهن شد و طعام حاضر شد. نشستند به شام خوردن. صبح درویش به حاتم گفت: هر چه می‌گویم خوب گوش کن و انجام بده وگرنه تا ابد در طلسم می‌مانی. از این کوه کمی که بالا رفتی، یک نازنین دختر از آب بیرون می‌آید. دست تو را می‌گیرد و می‌کشد توی باغ، وارد آن باغ که شدی به اندازه هزار تا دختر دور تو را می‌گیرد هر کدام یک جور غمزه می‌آید اگر به هیچکدام اعتنا نکردی قصری جلوی نظرت نمودار می‌شود. وارد قصر می‌شوی، تختی از زبرجد آن‌جا گذاشته‌اند. عکسی به دیوار است یک دختر توی آن عکس است که یک تاج از یاقوت سرخ به سرش است. پایت را روی تخت می‌گذاری. عکس می‌شود یک دختر. می‌آید جلوی تو و دست به سینه می‌ایستد. یک نقاب هم روی صورتش انداخته. هر وقت تماشا کردن تو تمام شد دست او را میگیری و می‌رسی به آن جایی که میخواهی و آن شخص را می‌بینی. اگر تا ده سال هم به او دست نزنی او همانطور می ایستد. حاتم دست پیرمرد را بوسید و با او وداع کرد و راه افتاد. همان‌طور که پیرمرد گفته بود رفتار کرد تا جایی که عکس تبدیل به دختر شد و آمد جلوی حاتم ایستاد. حاتم نقاب چهره او را کنار زد و دید اگر تمام نقاشان عالم جمع شوند حلقه یک چشمش را نمی‌توانند بکشند. سه روز حاتم محو تماشای دختر بود شب‌ها چراغ از جانب غیب روشن میشد و نازنینان می آمدند شروع میکردند به رقصیدن. روز سوم حاتم به خودش گفت: اگر یک عمر هم بنشینی از تماشا کردن سیر نمی‌شوی. احمد بیچاره هم در غم فراق مانده است. دست دختر را گرفت، در این موقع یک نفر از زیر تخت بیرون آمد و لگدی به حاتم زد که ای خیره سر چه می‌کنی؟ حاتم بیهوش شد . وقتی به هوش آمد دید در یک بیابان بی آب و علف افتاده، صدایی به گوشش خورد:« یک بار دیدم بار دیگر هوس است.» رفت دنبال صدا. دو شبانه روز راه رفت تا رسید به جایی که پیرمردی نشسته بود لب جو و ناله میکرد. سلام کرد و گفت: ای پیرمرد چه دیدی که بار دیگر هوس است؟ پیرمرد گفت: من عاشق دختری بودم. او از من بیضه مروارید خواست. دنبال آن تا کوه قاف آمدم که یک دفعه نازنینی مرا به باغی کشید. هزاران هزار نازنین دور مرا گرفتند و هر کدام یک جور غمزه آمدند. من به طرف یکی از آن‌ها دست دراز کردم که یک دفعه دختری که توی عکس بود و تاج یاقوت بر سر داشت جلو آمد و یک کشیده به گوش من زد و گفت: دور شو! هفت سال بیهوش بودم، وقتی به هوش آمدم خود را در این بیابان دیدم، هر چه می‌گردم راهی پیدا نمی‌کنم. حاتم گفت: اگر قول بدهی که دیگر دست به آن نازنینان دراز نکنی من تو را به آنجا می‌برم. حاتم او را برد به باغچه. گفت این همان‌جایی است که آن نازنین از توی دریا بیرون می‌آید و تو را می‌برد. پیر مرد از او تشکر کرد. حاتم با او وداع کرد و راه افتاد آمد تا رسید لب دریا. دید دختر ماهی آنجا نشسته. به او گفت: من باید بروم نشانی خود را می‌دهم اگر خواستی در خشکی زندگی کنی بیا پیش من. دختر ماهی قبول کرد با هم وداع کردند و حاتم راه افتاد تا رسید پیش جوان درویش یک شب پیش او ماند. بعد راه افتاد تا رسید به دختر خرس یک ماه پیش دختر خرس ماند. هنگام عزیمت گفت: اگر خواستی میان آدم‌ها زندگی کنی قاصد می‌فرستم که پیش من بیایی. دختر قبول کرد. حاتم از او خداحافظی کرد سر راه کفتارها را دید که به قول خودشان وفا کرده بودند. حاتم رفت تا رسید به شغال‌ها. یک شب پیش آن‌ها ماند. دید سه چهار تا بچه شغال هم آن‌جاست. از اینکه بچه دار شده بودند خوشحال شد. با آنها هم وداع کرد آمد تا رسید به شاه آباد. احمد را در کاروانسرا پیدا کرد با هم رفتند پیش ملکه. ملکه از پشت پرده به حاتم گفت: من همان روز اول می‌خواستم امر شما را انجام دهم اما به خاطر مردم نتوانستم. چون عهد کرده بودم که مرد اختیار نکنم. حالا من از آن تو هستم. حاتم ملکه را بخشید به احمد. هفت شبانه روز جشن گرفتند. حاتم فرستاد دنبال دختر خرس و دختر ماهی، آنها هم آمدند.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد